|
||
ميهن دوست،محسن. "پديدههاي وهمي ديرسال در جنوب خراسان". دوره 15، ش 171 (دي 55): 50-44، طرح. |
||
|
||
خلاصه: شرحي براعتقاد مردم جنوب خراسان و قاينات به موجودات مرموزي بنامهاي : آل، ديو، يول (غول)، جن و پري، مرده آزما (مردآزما)، علي خونگي (بختك) و شرح داستانهاي كوتاهي كه اهالي اين نقاط در برخورد با اين موجودات داشتهاند. |
|
پديدههاي وهمي ديرسال در جنوب
خراسان
محسن ميهندوست مركز مردمشناسي ايران « هوا خاكستري و سرد بود. من و «مرزا»
و او، غروب را ميديديم، اما خورشيد
ديده نميشد. سرمازده بوديم و سوز، پلكهايمان
را در دل غروب به آشيانهاي بس بلند،
بدوخت. شگفت در اين برهوت كه حتي دهكدهاي
يافت نميشود، اين هفت آشيانه خاكستري
چيست؟ پيش رفتيم و پيش رفتيم، تا به جايي
كه پلهكاني از سنگ يا پارچه، در چشمهايمان
جا گرفت. من و «مرزا» و «او» پا به درون
آشيانه گذاشتيم. سكوت بود و سكوت، و پنجرههاي
خاكستري. هرچه آوا درداديم،كس به پاسخ
برنيامد. حسي گنگ به من ميفهماند كه «از
ما بهتران» مالك اين آشيانهي خاكسترييند.
دوگام آن سويتر از راهروي پوشيده
خاكستري اجاقي خُرد نگاهمان را گرفت. من و
«مرزا» بهم نگاه كرديم و «او» كنار اجاق،
بر تخته سنگ خاكستري نشست و گفت: «در اجاق،
تا پگاه ميتوان خود را گرم داشت». و افزود:
«من همينجا ميمانم». خواستم كه نماند.
نپذيرفت. نميتوانستم همه چيز را به او
بگويم، باورش نميشد. من و مرزا براه
افتاديم و او با نگاهي پر از غرور، بر تخته
سنگ كنار اجاق پر از خاكستر دراز كشيد. دو
روز از غروب خاكستري گذشت و «او» به «خوسف»
نيامد. دلنگران و هراسنده گروهي را
براه داشتم كه شايد پيدايش كنند، گرچه ميدانستم
«از ما بهتران» استخوانش را كُنده اجاق
داشتهاند. نشان به اين نشان كه از او
نشاني نيافتيم. از هفت آشيانهي خاكستري
هم خشتي بجاي نبود». اين قصه را هفتادساله مردي از اهاليي
«بند عمرشاه» به
گونهاي كه زبانش به گفت آن لكنت ميگرفت،
حكايت كرد. مردم جنوب خراسان، به ويژه بوميان
قاينات در پرداخت «نيروهاي ناآشكار» به
هفت موجود مرموز پرتوان معتقدند: آل al،
ديو، يول yul (غول)، جن و پري، مرده آزما (مرد
آزما)، و علي خُونگي alixangi
(بختك). * * * |
ديگر زني حكايت ميكرد: «از پلهكان
كه پائين رفتم و به زيرزمين نمناك پا
گذاشتم. در راه دلم شور ميزد ميترسيدم كه
آل سراغ بتول برود و او را هلاك كند، هيچكس
هم در خانه نبود، كه پيش بتول بماند. بايد
نفت در چراغ ميريختم. همينكه پا بدرون
محوطه نمناك نهادم، زني چادر سپيد در
حاليكه روي خود را سخت پوشانده بود، به من
خيره شد چشمهايش برق ميزد و بيني
بزرگش، دلم را بهم ريخت. جيغ كشيدم و از حال
رفتم». آل، به گفت بوميان، هميشه چشم در
راه زايشي است و گهگاه خيال آمدنش، زائو
را به دق نزديك ميكند. |
گرچه خيال برخورد با ديو كم اتفاق
ميافتد، ليك وجود چند وهم چون آنچه آمد،
باعث آن گرديده است كه زنان در شب براي
شستشوي «باديه» و غير آن، دوتا دوتا و يا
بيشتر به پاياب ميروند. * * * يول yul (غول): «شن و باد در لوت ميدويد، و ما
تكيده و خسته، بر ريگ داغ پاي ميكشيديم.
الاغهامان از رمق افتاده بودند و پلك برهم
ميزدند. همسفران با الاغهايشان از من كه
پيرترين مرد قافله بودم، پيش افتادند.
الاغم و من عرقريزان تنها مانديم. در غبار
و باد كه چشم را آزار ميداد، چشمم به پارهاي
از غبار افتاد، كه از تيغهاش كسي مرا بنام
ميخواند. صداي بوي تفباد
ميداد و زهره از من گرفت. الاغم پابپا
ميشد و پيوسته پلك برهم ميزد و همسفران
هيچ سوادي بچشم نميآمد. بناگاه بر بلنديي
باره تني عريان و پرپشم چون تخته سنگي سياه
در تماشاي من بود! سر به اين سوي و آن سوي نميكشاند
و فقط به برابر نگاه ميكرد و آوا ميداد:
محمد، محمد، محمد، از اين سوي، از آن سوي نه!
ميدانستم كه «يول» به جاده پاي نميگذارد
و از آهن هم ميترسد، دست به خورجين بردم و
زنجير از آن بيرون كشيدم. شن و باد هول مرا
بيشتر ميداشت، ولي خود را نباختم. در غبار
و باد زنجير را به حركت درآوردم و فرياد زدم: برو پي كارت! برو پي كارت! لحظهاي
بعد يول ناپيدا شد» . يول از نگاه بوميان: «زيركوه» و
دامنهي «باغران كوه» تن تختهسنگي دارد.
دهان و دندانش دهشتزاست و تنش از موي
فراوان سياهي ميزند. جاي آن را در بيابانهاي
بيآب و علف و بارههاي پرت ميدانند.
گويند كه «يول» هرگز تن به جاده نميكشاند
زيرا در جاده توانمندياش به هيچ ميرسد،
و از قدرت ميافتد. معتقدند: همينكه «يول»
سر به عقب بگرداند، همان آن خاكستر خواهد شد. بيشتر دستان و پاهاي «يول» را به
پلنگ مانند ميكنند كه با آن، به ضربهاي
مغز آدمي را از هم بپاشاند به گفت خودشان:
برخورد با «يول» بگاهي اتفاق ميافتد كه
مسافر از قافله واماند. * * * جن و پري:
جن از ديرباز قصهساز بوده است، تا آنجا كه
هنوز بزرگسال شهرنشين به «بود» اين وهم شبآزار،
به خلوت پرت و خرابهي پرسكوت، و يا هرجا كه
تاريك باشد، معتقد است. در «بند عمرشاه» و شهرك «قاين» ديدار با جن و جنييان، گاه و
بيگاه ورد زبان اهاليست. در «بند عمرشاه»
جوان تنومنديست كه چوب بر كف ميگيرد و
پاره سنگ از كوه بدره فرو ميريزد و با
چرخاندن چوب بدور سرش، به خيال خويش اجنه را
از خود دور ميكند. بوميان از زبان او گويند: «سحرگاه
از درازناي دره به شهر ميرفتم. هوا تاريك و
ابرآلود بود، و آسمان ميخواست كه ببارد،
بناگاه خود را در برابر موجودي تركه و بلند،
كه رنگ و رويش به سياهيي شب ميمانست،
برخوردم. خيره در من شد و گفت: «نماز خواندهاي؟».
و من پاسخ دادم، نه كمي پايينتر خواهم
خواند. با دست چنان ضربهاي به گونهام
نواخت، كه نقش بر زمين شدم». در همان حال، پيش از نماز، جوان خود
را به ده ميرساند. در حاليكه رواني ناآرام
و بيگانهخو داشته است. ديدار با اين جوان غمآور و انديشهانگيز
است. او ببالاي كوه ميرود و از آنجا نعره
برميكشد و سنگ بزير مياندازد. بعد به دور
خود ميگردد و ميگردد، تا آنجا كه خيال
كند آنكه سيلي زده، از او دور شده است. در مقابل اين جوان ديگر كساني هم
هستند كم و بيش به او ميمانند و از اين
ميان نودساله مردي است دوبيتيخان بند
عمرشاه و زبانش كمي الكن است. نيمروز به
سراغش رفتم، بر تختهسنگ بزرگي به شيب دره
نشسته بود و آفتاب ميگرفت. ساعتي با او به
گفتگو نشستم و هنوز به صحبت با او مشغول
بودم كه احوالش ديگرگونه شد و بر روي زمين
درغلتيد. دقيقهاي بعد بخود آمد، كه چهرهاش
رنجش را مينمود. به گفت خودش:«جنهاي
كافر با مشت و لگد به چنان حالي دچارش ميداشتند.» به عقيدهي همين بوميان در زمين دو
گونه جن ميتوان پيدا داشت، «جن مسلمان» و
«جن كافر» كه اين يك در مقايسه با جن مسلمان
سراغ انسان بيشتر بگيرد. جن مسلمان خوشمرام و ياريدهنده
است، اما جن كافر كه بدنش داراي پت
قهوهاي است، از هيچ شكنجهزايي روي
برنميتابد. او بدجنس و كريهروست در
خرابههاي هولآور منزل گزيده و مواظب است.
به گفت بوميان: هر انساني كه بچهي جن كافر
را لگد كند، جنيان او را نه بر سبيل يكباره
كشتن، بل تا نهايت هرچه شكنجه، عذاب ميدهند.»
از اين نگاه، بگويند: «كساني كه بگاه
ديگرگوني احوال از پاي درميآيند، انتهاي
انتقاميست كه از ما بهتران بر او روا
داشتهاند.» براي جن كافر، كنش نيك قائل نيستند.
به كردار هرچه خواهد انجام ميدهد. گاه
آدمي را به ژرفاي چاه هل ميدهد و گاه به
بازي و عذاب ميگيرد، تا آنجا كه هوش و تن
آدمي را به ملال ميكشد و او را عليل ميكند. از جن كافر و جن مسلمان هر يك در
سينه قصهها پنهان داشتهاند كه برخي بر
ترس از افشاي آن خودداري ميورزند، تا آنجا
كه پيوسته «بسمالله» ميكنند، زيرا با هر
«بسمالله» اجنه پا بفرار ميگذارند و دور
ميشوند. در دهكدهي «عينوك» غاريست كه
پايين پاي آن چاهي است كه به چاه «فتحالله»
شهرت دارد. اين غار و چاه در ياد كشاورزان
ناحيه مذكور جننشين است. گويند: «شبهاي
چهارشنبه، در غار و چاه، جنيان روي نشان ميدهند
و قرباني ميطلبند!». |
هوا كه تاريك شد، از دهكده بدور
بودم و راه دور بود. به غاري درآمدم و آنجا
منزل گزيدم. هيمه گرد آوردم و آتش فراهم
داشتم. لختي از ران آهو بر آتش گرفتم تا بدان
خود را سير كنم. كه ناگاه نگاهم بر روي دو زن
دوخته شد يكي جوانسال و پريروي كه گيسوان
مواجش به خرمن گندم ميمانست. و ديگر
پيرزني كه گيسوانش چون خاكستر بود. آمدند و
نشستند و نگاهم كردند! هراس در دلم راه يافت
و از زبان افتادم و آنان در غذايي كه من به
خوردن آن مشغول بودم سهيم شدند. چند بار سر
بالا داشتند و نگاهم كردند و من از خوردن
دست كشيدم. لخت ران آهو كه تمام شد پريروي از
من خواست كه با او همبستر شوم. از ترس گپ
نزدم و خود را كنار كشيدم. دختر و همراهانش
از جا بپا خاستند و به سوي آهواني كه شكار
كرده بودم رفتند. پيرزن دست به لاشهي
آهوان كشيد و آنها را به خاكستر مبدل ساخت. و
لحظهاي بعد هر دو ناپيدا شدند ». بيشتر بوميان و بويژه آناني كه سني
پشتسر گذاشتهاند، از برخورد خود با جن و
پري، كه در پاياب، گرمابه، كشتزار (آنهم در
هنگام شب) و راهروي تنگ و تاريك، اتفاق
افتاده، حكايت دارند. در ذهن بوميان حمام از مكانهاييست
كه شب هنگام تا دم سحر از جن و پري پُر است و
به تقريب همهي سالمندان قاين برخوردي با
جن در حمام داشتهاند! |
در دو سوي كوچه دو گربه چشمهايشان
برق ميزد دست به سرم ميداشتند، چراكه
پارهسنگها را بهگونهاي پرتاب
ميكردند كه بر من نميخورد! بسمالله، بسماللهكنان بخانه
شدم». علاوه بر گربه گاه وجود «بز» هم
برايشان قصهآفرين است: بيشتر اهالي جن مسلمان را در قالب
گربه و بز ميپندارند. جن مسلمان به تمامي
خوشخوست و به آدمي مدد ميكند. كشاورزي از گزنان قاين ميگفت: «هفتهها
بود كه از شهر نفت نياورده بودم، ولي هرچه
نفت مصرف ميكردم، گويي كه ذرهاي از آن
كاسته نميشد: نزديك بيك ماه بيآنكه اين
موضوع را با كسي درميان نهم از نفت فراوان
برخوردار بودم، ولي همينكه قضيه را روكردم،
«از ما بهتران» قهر كردند و ديگر از نفت
خبري نشد! قهر جن مسلمان برايشان گران است. از اين روي، گاه وهم خود را پنهان ميدارند. بوميان قاين و ديگر نقاط جنوب خراسان كه پايبند باورهاي خوداند، براي جن مسلمان احترام زيادي قائلند. معتقدند: در روز عاشورا لشگر زعفر جني ، «حسينبن علي» را در صحراي كربلا، ياري داشته است. و باز گويند: «حسينبن علي پيشنهاد ياري آنان را نپذيرفته است». اهاليي قاين مرگ زجفرجني را در سيسال
پيش ميدانند، و به گفت يكي از اهالي: «به
همان سال در مسجد جامع
قاين براي زعفرجني پُرسه
برپا داشتهاند». معتقدند: «پس از
زعفرجني پسر بزرگ او «شاه كاظم» بر اورنگ
پادشاهي جلوس كرده است! جاي او را در «پنجاب»
ميدانند كه بر كوهي منزل گزيده و تمام
جوكيان هند را، از او فرمانبريست. (در جنوب خراسان دعانويساني يافت ميشدند
كه خود از جنيان چيزي كم نداشتند، يا اشكالي
كه راه را بر هر منتقدي بند ميكرد. در قاين
كتاب دعايي يافتم كه ديدن آن مرا به غور
واداشت. خط آن را بهيچ روي نتوانستم بخوانم،
نقوش درهم و برهمي بود با مركب سياه. بيشتر بوميان و تا چندي پيش بيشتر
شهرنشينان خراسان براي دفع هراس و بيماريي
«تب نوبه» و امراضي كه زاييدة دهشت است، از
اينگونه دفترها براي بهبودي مدد ميجستند،
كه بقاياي آن، هماكنون جسته و گريخته در
گوشه و كنار خراسان باقيست.) |
كه در مرگ عزيزش شيون دارد، پا پيش
گذاشتم و گفتم: «مادر بلند شو، در اين
هنگام شب، گريه چه سود ميبخشد!» رو
برگرداند و چشم بر من دوخت. در مهتاب صورت
او آنقدر كريه بود، كه نزديك بود دل
بتركانم. لرزان چند گام پس نهادم. صدا
درداد: برو گمشو! و اين صدا همهي فضاي
كُهناب را پر كرد! در يك آن توان خود را
بازيافتم و پا بفرار گذاشتم. او هم بدنبال
من روان شد، ملتهب و دوان از او ميخواستم
كه برگردد و دست از آزارم بردارد، ولي او
تقليد صداي من ميكرد و درپييم بود. گامي
چند كه پيش افتادم برگشتم و با بيلم خطي
بدور خود كشيدم و گفتم: اگر پا به اين سوي
خط بگذاري تو را خواهم كشت. و او دوباره عين
گفتههاي مرا تكرار كرد و خطي بدور خود
كشيد. لحظهاي بعد پا به اين سوي خط
گذاشت و من با بيل چنان ضربتي به مغزش فرود
آوردم كه نعرهاي كشيد و به قالب بزغالهاي
درآمد. بز با صداي دهشتآور و هراسنده، آن
سوي قبرستان خود را به چاه افكند ». «مرده ازما» را موجودي كريه روي ميدانند
كه محل زندگياش گورستانهاي خوفناك و
گاه آسيابهاي كهنهي آبي و باديست. او
از نور گريزان است و تقليد صداي آدمي ميكند.
«مرده ازما» را بيشتر به قالب زني كريه روي
ميدانند كه صورتش دراز و چاك دهانش عموديست
و دندانهايش را گويند كه افقي و بران است. * * * علي خونگيalixangi
(بختك): اين يك در «ريخت» چيزي از آن
ندانند، كه طرحي برايش بتراشند. گويند: «جانوريست»
ولي از قيافه و شكل آن چيزي بدست نميدهند.
فقط به اين نكته اكتفا ميكنند: جانوريست
سنگين كه وجودش چون قير است. از ديد بوميان قاين «علي خونگي» شب
هنگام خود را بروي آدمي مياندازد و اگر
كسي زبان آن را پيدا كند، كه از او جوياي
جاي گنج نهان بشود، پاسخي مثبت دريافت
خواهد داشت. معتقدند: «گنجينهي «علي
خونگي» در پاي قوس و قزح
پنهانست . * * * يادآوري- طرحهاي اين مقاله را آقاي
بهنام سيفاللهي تهيه كردهاند. ضروريست
از ايشان سپاسگزاري نمايم. “پاورقيها”
[1]-
Marza در گويش بيرجند مخفف «محمدرضا» است. [1]-
Xusf بخشي بارور و كهن از شهرستان بيرجند كه
گور «ابن حسام» صاحب «خاوراننامه» بر تك
كوهي كه به آن «پايتخت» بگويند، قرار دارد. [1]-
band-e-omarsa در پنج كيلومتري شهر بيرجند كوهي است بنام
«باغران» كه بر دامنه و فراز آن بايد از «حوضي
غلامكش»، «قلعهي رستم» و «بند عمرشاه»
نام برد. [1]-
Gazanan برخي از روستائيان به اين روستا جزنان Jazanan هم بگويند. [1]-
دربارهي «ديوان» به كتاب «حماسه سرايي
در ايران» تأليف ذبيحالله صفا، گفتار
چهارم فصل سوم رجوع شود. [1]-
suy (شوهر) + ش. [1]-
باد داغ، باد تفته و گرم. [1]-
اين را زغفرانكاري از اهاليي قاين، كه
به گفت خودش با «مرده ازما» هم ديداري
داشته است، به حكايت نشست. [1]-
«قاين نيز پسر آدم صفي عليهالسلام است كه
به قابيل تحريف شده و برخي گفتهاند كه
قابيل و هابيل در اسم وصفي هستند بمعني
گاودار و گوسفنددار، چه كلمه ئين در
فارسي دلالت بر وجدان و دارايي ميكند.» به نقل از بهارستان آيتي
بيرجندي [1]-
Pat
پشم. [1]-
اين را از هفتادساله مردي شنيدم، كه به گفت
او، «براي خودش» اتفاق افتاده بود و آن را
هم «وهم» نميدانست. [1]-
در خراسان به دورهاي كه دستهداران،
عاشوراي حسيني را به نمايش درميآورند،
زعفرجني و لشگريانش هم حضور داشتند. اين
رسم و نمايش چنديست كه از خراسان رخت
بربسته و هيأت دستهداران مشهد از كار
نمايش جدايي گرفته است. [1]-
به گمان نگارنده اين همان مسجديست كه در
آن «ناصرخسرو قبادياني» با «حسنبن دوست»
از «بودن» و «نابودن» سخن بميان آوردهاند.
شرح آن در سفرنامهي ناصرخسرو بيامده است. [1]-
Porse
مجلس ترحيم. [1]-
اين را از نودساله مردي كه «كريم چاووشي»
نام داشت، شنيدم. او از اهالي قاين بود و
اكنون مرده است. [با اين دوگانگي كه غول «محمد»
نامي را صدا ميكرده است]. [1]-
به گفت بوميان «تيركمون رستم». [1]-
براي جن و چند پديدهي وهميي ديگر به
كتاب «عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات»
محمدبن محمودبن احد طوسي، به اهتمام
منوچهر ستوده، و كتاب «عجايب المخلوقات»
زكريابن محمدبن محمود المكموني القزويني
به تصحيح و مقابله نصرالله سبوحي. تذكرهي
«مرآهالخيال» و «تجارب السلف». حياهالحيوانالكبري
كمالالدين محمدبن موسيالدبيري –
مقالهي «جن» عبدالحسين زرينكوب، در
كتاب يادداشتها و انديشهها دوالك بازي
و تحقيقي در واژه دوا، از علي بلوكباشي،
مجله هنر و مردم، شماره 89 سال 48، بخشهايي
از كتاب «اهلهوا»ي غلامحسين ساعدي، و
مقالة «تجزيه و تحليل از آل دامالصبيان
بر مبناي روانشناسي» - مجلة سخن – بهمن 1344 –
داويديان، ساعدي، نگاه شود. |